مثلِ آن ماهیِ افتاده به قلاب
تو را می جویم
مثلِ آبی ز آسمان
رنگِ تو را می بویم
سخت تشنم
از این گفتنِ تو می رویم
نازنین از تو زیادت شده این
باورِ ما
قدح و ساغر ما
جانِ مهتاب مگیر این همه
روشن بودن
دیده ام خویش و به آخر شده
این فرسودن
من تو را مسجودم
در نگاهت بودم
کاهلی مسدود و
ترکِ عادت زودم
یک نگاه ما را بس
بسته شد راهِ نفس
کو صدا از من و کس
تن و این بانگِ جرس
بانگِ از خود شده بی خودترِ ما
کو صدا یاورِ ما
داشته باور ما
پهنه ی خاور ما
کاش این بود ز جان بود
دریغ از لبخند
مهر و خشم یک سرِ این قافیه بود
ستاره پیوند
کاش یکدست شدن یک آن بود
دوستی فرمان بود
عاشقی هر آن بود
مهر و اندیشه به جان بود
ولی خسته ام از
این همه بی دل بودن
عاشقی فرسودن
پستیِ خم بودن
خم شدن بر همه عالم جز او
خم شدن بر همه عیش و هوسهای تهی
بردگی وانگهی
خوابِ آزادگی و شوقِ شهی
تشنه بودن ناشنیدن
کُنهِ هر باور ما
یاورانی همه در بسترِ شب
بازیِ آخر ما . ٢
مثل آن ماهی افتاده به قلاب
تو را می جویم
مثلِ آبی
ز آسمان
رنگِ تو را می بویم . . .
سلام ! من هم یک شعر از مولانا برایتان مینویسم:
ای خدا....
ای عظیم از ما گناهان عظیم
تو توانی عفو کردن در حریم
ما ز حرص و آز خود راسوختیم
وین دعا را هم ز تو آموختیم
حرمت آنکه دعا آموختی
در چنین ظلمت چراغ افروختی
دستگیر و ره نما توفیق ده
جرم بخش و عفو کن بگشا گره
مولانا